به سوسک مرده روبه رویم نگاه میکنم، سیاه سیاه است. به پشت افتاده و پاها و شاخکهاش در هوا خشک شده اند. انگار که اجل درست بالای دیوار سراغش آمده و مهلت نداده حتی موضع اش را تغییر دهد. جوری که اگر برش گردانم و روی دیوار بگذارمش، اگر دم مسیحایی داشته باشم و حیات دوباره ای به او ببخشم، با همین حالت، بدون کوچکترین تغییر زاویه ای حتی، شروع میکند به دویدن روی دیوار و بالا رفتن از آن و حتم دارم پشت سرش را هم نگاه نمیکند. انگار نه انگار که این من بودم که دوباره زنده اش کردم، این من بودم و نفس حقم که علاج درد بی درمانش بود، این من بودم که او را به آن بالا رساندم، به سقف آرزوهایش، من بودم که نجاتش دادم. حقش بود زیر پایم لهش میکردم و میگذاشتم خوراک مورچه ها شود. برود به جهنم اصلا. سیاه زشت بد ترکیب.
,بی ,دیوار ,سیاه ,انگار ,ای ,من بودم , ,بودم که ,این من ,انگار که
درباره این سایت